غزل پندیات در بی ارزشی دنیا
پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است بلکه آن است سلیمان که زمُلک آزاد است ایـنـکـه گـویـنـد بر آب است نـهـاد دنـیـا نیک اگر در نگری خواجه همه بر باد است دل بر این پیره زن عشوه گر دهـر مبند این عروسیت که در عقد بسی داماد است خیـمـۀ انس مزن بر در این کهـنه رباط که اساسش همه نا موضع و بی بنیاد است خـاک بـغـداد به مـرگ خلفا گـریـه کـنـد ورنه این شط روان چیست که در بغداداست |